بسم الله الرحمن الرحیم

دستان جوانی که درانتظارت روبه بالارفت وچندین بارخواهش کرد:

اللهم عجل لولیک الفرج

جوابی نیامد....

دستان جوانی که به خواطرت درراه رضای خدایت دستان پیری راگرفت دست جوان باخودش می گوید:

میدانم که روزی دستم رادرجوانی میگیری

اماگرمی دستت برایم آرزوشد....

دستان جوانی که به امیددیدارت روی چشمانی بارانی آمدوقطره قطره هایی ازباران فراق راپاک کرد

باخود گفت میترسم که بگذردواشکهای جاریم رابادستانی پیرجمع کنم

ای زندگی مولایم روزبه روزجوانتروجوانترمیشودوزیباترولی من روزبه روز پیرتروفرسوده ترمیشوم ترسم که رخ زیبایش رانبینم...

حالادستانی نظاره کن که چروک خورده ولی بازبه امیدظهورت برپنجره ی جمکرانت دخیل بسته

شمابگوآقاجان کجابرم به چه دخیل ببندم جزدرخانه ات که نمیدانم کجاست....

نمیتوانم آنروزراببینم که بدون درک شماخواهم رفت این خودمرگ همراه جهل است وخودمیدانی

پس به فریادم برس....

دستانم گرمی دستانت رامیخواهد....

 


برچسب‌ها: امام زمان, مناجات, درددل باامام زمان, عج
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ساعت ۱۱:۲۵ ب.ظ  توسط .........  |